پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
رویا
نوشته شده در شنبه 16 اسفند 1393
بازدید : 424
نویسنده : محمود عمیدی

من رویا بافته ام

من سالهای سال رویا بافته ام..

در رویاهای من هر گز بوته ای در سایه ی درختی سترگ از نور محروم نمی شود

نهنگهای رویای من

در آبهای آزاد غلت می زنند

ماهیهای آزاد

آزادنه به دهان خرس آز کسان نمی روند

در رویاهای من

همه جا به یک اندازه روشن است

همه جا به یک اندازه تیره

خورشید بی انتخاب بر همه می تابد

باران بی انتخاب بر همه می بارد

و بر هر کاسه ای می ریزد

بر هر شوره زار و گلزاری..

من رویا بافته ام- سالهای سال

و همچنان رویا می بافم

کاش صدای ضجه ای از خوابم بیدار نکند....

کااااش.....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



اعتراض
نوشته شده در شنبه 16 اسفند 1393
بازدید : 470
نویسنده : محمود عمیدی

من با اعتراض زاده شدم

با اعتصاب زاده شدم

وقتی حصارهای اعتصابم رابا سزارین فرو ریختند

اولین حرفم، حرف شادمانی نبود

فریاد اعتراض بود که بر کشیدم

دنیا برای من کوچک بود

 ومن را به زور به دنیا فرستادند

به دنیا آوردند..

به زوربه مغزم آنچه را که می خواستند تزریق کردند

من با زورها و نیرنگها اخت شدم

 وقانون شد برایم پذیرش زور

               -از آغاز زاده شدن

من با اعتراض زاده شدم

دیوارهای اعتصابم را

به سزارین فرو ریختند

و من

هرگز سکوت نکردم

هرگز سکوت نمی کنم....

هرگز....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



آزادی
نوشته شده در جمعه 1 اسفند 1393
بازدید : 475
نویسنده : محمود عمیدی

چگونه می توانم از آزادی گفت!!!!؟

که آزادی را به سلابه کشیدند

 

و شعر را به انحطاط که شاعر

 

پیامبری نباشد

 

تا در مسیر رسالت از برج آزادی بگذرد وبه میلاد برسد

 

تولدی چنان که خورشید و ماه را هم یارای پس زدنش

نباشد

 

اگرچه به تملک او درآیند

 

چگونه می توانم از آزادی گفت؟

 

که آزادی دیگر پرنده ای نیست بر پهنه ی آسمان

 

درختی در انبوه جنگل

 

و رودی در پهنه ی دشت بی کران

 

آزادی تنها برجی و میدانی و پیکره ایست در چار گوشه

ی دنیا

 

(که به یادبود آن گیاه واره ی منقرض شده بر پا کرده

اند)

 

و آزادی واژه ای است منحوس در کتاب های لغت

 

و بهانه ایست برای شکنجه ی اندیشه های در حبس

 

……وآزادی دیگر آزاد نیست

 

بهانه ی مرگ آزادگان است

 

و آزاده در حبس های آزاد

 

در آسمان قیر اندود

 

در جنگلهای بی درخت

 

. در حنجره های بی فریاد می میرد

 

چگونه ؟ آه!!!!!!؟بگو

 

چگونه می توانم از آزادی گفت؟

 

 

 


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



غروب آفتاب
نوشته شده در سه شنبه 29 مهر 1393
بازدید : 372
نویسنده : محمود عمیدی

نشسته ام

در هوای بارانی

وزل زده ام به آسمان پر ابر

آفتاب را نظاره می کنم

ابر باشد یا نه

شب باشد یا روز

هر چه باشد

خورشید آن بالاست

مدام می تابد

مدام می درخشد

ما غرق تاریکی هستیم..

هر چه سیاره مان کوچکتر باشد..

هر چه سکونمان کمتر باشد

از آفتاب سهم بیشتری خواهیم برد..

پرنده ی کوچکی را مانم

که پشت صخره ای افتاده ام

بالم شکسته..

وروباهی گرسنه

مدام بو می کشد

آفتاب در حال غروب است...

باید به قله برسم

خورشید منتظرم نمی ماند...

به سمت قله بروم

آفتاب دیرتر غروب می کند........


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



نوشته شده در یک شنبه 13 مهر 1393
بازدید : 468
نویسنده : محمود عمیدی

باور ندارم شب را

در سیاهی چشمت غوطه ورم...

------------------------------

خورشید برآید

ستاره ها محو می شوند

تو برآیی

من...

--------------

چگونه یادت کنم

یادم از تو لبریز است

و من برگ درخت پاییزم بی تو

بی یادت....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



نوشته شده در یک شنبه 13 مهر 1393
بازدید : 424
نویسنده : محمود عمیدی

اینک

با سردرهایم

درد سرت می دهم..

پیشتر درد دلهایم

دل دردت بود...

تو را به یاد ندارم

چگونه آمدی؟

چگونه رفتی..

اصلا رفتنت را ندیدم

آنی هزار بار در من تکرار می شوی...

و من ضربان قلبم را ازتو دارم

به یاد ندارمت..

بس که دذر تو حل شده ام..

نمی شناسمت از خودم...

حست میکنم..

با رگهایم

با قلبم...


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



چند کوتاه دیگرررر
نوشته شده در چهار شنبه 5 شهريور 1393
بازدید : 396
نویسنده : محمود عمیدی

ماه

ماه درون برکه

به اشارت سنجاقکی می لزرد و محو می شود

تو

ماه تابان منی

-در اوج آسمانها-

پلنگها به خون کشیده ای

و هنوز آن بالا می درخشی...

-------------------------------------------------------

فرشته

تو فرشته ای؟

یا خدا فرشتگانش را

از تو کپی کرده است؟

------------------------------------

دربند...

در بند تو ام رها کنی یا بکشی

با تیر مژه کاش دلم را بکشی

من جلد توام برانی ام می میرم

کاشم نکنی رها، همینجا بکشی....

-----------------------------------------------

درد

درد می کشم

بر بوم سپید دلم...

کاش می دیدی

چه شباهتی دارد به تو

                         ---دردم........

-----------------------------------------------------------


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



صیادها.....
نوشته شده در پنج شنبه 24 بهمن 1392
بازدید : 595
نویسنده : محمود عمیدی

صیادها آمدند....

-تیرو تفنگ همراهشان

بال می بریدند

من پرم شکسته بود

سرم را بریدند........


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



حادثه
نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392
بازدید : 896
نویسنده : محمود عمیدی

هزاران هزار مرتبه

هزاران هزار حادثه را زیر و رو می کنم.....

تو از پشت کدامین حادثه بر آمدی؟

که چنین روشنم می داری!

از بطن کدامین گیاه باکره رستی؟

که چنین سایه سار عصمتم را به آتش می کشی!

هرچه می کنم....

هر چه می کاوم...

هر چه می جویم...

هیچ حادثه ای را یارای پوشاندن تو نیست

 تو خود بزرگترین رویداد تمام دورانهایی

که یک بار

-فقط یکبار رخ دادی

و چنان ویرانم کردی

که هیچ آفتابی را توان سبز کردنم نیست......


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



پیامبر
نوشته شده در چهار شنبه 13 آذر 1392
بازدید : 703
نویسنده : محمود عمیدی

اینک

زیر خاک

بی آب و آفتاب افتاده ام......

دستانت معجزه می کارد

هر جا پیامبری مبعوث شود.....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



کوتاه .... مثل عمر.....
نوشته شده در دو شنبه 3 تير 1392
بازدید : 681
نویسنده : محمود عمیدی


زیبا بود

وقتی تیر حلقومش را درید

-قوی باوقار-

---------------------------

قرنی گذشت تا تو بفهمی چقدر دوستت دارم

و من تنها لحظه ای زیستم

-قدر یک نگاهت-

------------------------------

بخت یار نیست

هر گاه که یار باشد

یار در دیار نیست

-----------------------------

رود

 

...و من دیگر رود نیستم

تو رفتی و چنان خشک شدم  که واحه ای بی آب و علفم

سایه ای

-به انگار ابری باران زا-

ترک ترک می جنباندم....

-----------------------------------

اینک این سکوت

مژده ی یک طوفان سهمگین است

در لاک خود برو اگر

مرد عبور از دل این ورطه نیستی

-----------------------------------

برخیز!

-ندا میدهد هر صبحدم خورشید-

ومن به هوای دیدن روی تو

سر ازبستر بی خوابی بر میدارم

-----------------------------------------

بگذار برای یک بار-

- یک بار برای همیشه-

چراغ قلبت را از ته مانده ی قلبم روشن کنم

که قلب تو

از خاکستر قلب من آغاز می شود

---------------------------------

در قعر کدام دره آیا؟

جا گذاشته ای غرورت را

که چنین به پابوس کفشهای ورنی مات افتاده ای؟

کدام پرنده در دیار تو آیا؟

تخم صداقت می کند؟

تا بر شاخه های خشکت مصلوبش کنم...............

------------------------------------------------------------

وعده ها به سر می رسد

 

عمر تمام می شود....

 

تو را دوست دارم

 

و این هرگز پایان ندارد

-----------------------------------

برفهای نشسته بر سرو رویم را

اگر آفتاب آب کند

روزگارم سیاه می شود

-------------------------------------

عجله

 

آنقدر عجله دارم که

از فرصتهای با تو بودنم رد می شود

و تند تر و تند تر می دوم

- شاید برسم....

--------------------------------------------

گفتی:

 -آزادی

سوار که شدی

در رابستی.......

--------------------------

برای گل شدن

دنبال بهار نگرد

چشم که بازکنی به دیدن ستاره ی سحری

فصلهای سبز در پی ات می آیند...

-------------------------------------------

گفتی: مستقیم

هر چه می گردم

به هیچ صراطی مستقیم نیستی....

------------------------------------------------

بوق زدم

و تو سوار شدی

دیگر پیاده نخواهی شد

-در قلبم از داخل باز نمی شود....

---------------------------------------------

با چشمهای بسته اشک می ریزم

هر بار که چشم باز میکنم

تو دورتر شده ای

-کوری را به نبودنت ترجیه می دهم...

---------------------------------------------------------------------

 


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



طول عمر
نوشته شده در چهار شنبه 15 خرداد 1392
بازدید : 891
نویسنده : محمود عمیدی

قرنی گذشت تا تو بفهمی

چقدر دوستت دارم

ومن یک لحظه زیستم:

-قدر اولین نگاهت-

***********************

چنان نگاه می کنی

که برف نشسته بر سرم

آب می شود

شاید تو این درخت خشکیده را

سبز کنی

هرچند رود و خورشید نتوانستند....

****************************

-برخیز

هر سحرگاه ندا می دهد خورشید

ومن به هوای بردمیدن تو

رو به شرق می کنم

از بستر خوش خیالی ام.......

 


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



کوتاه نوشته ها...
نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392
بازدید : 988
نویسنده : محمود عمیدی

سلام خیلی هم مطمئن نیستم که سپید باشند اما سیاه هم نیستند:

 

خدا تو را به من نداد
برای من آفرید
ونشانی ات را
با پیامبری برایم فرستاد....
-----------------------------------
هیچ گاه
بامن قدم نمی زنی
هیچگاه
بی تو قدم نمیزنم
----------------------------------
و کاش تو باشی
آنکه
پنجره اش را رو به من می گشاید
----------------------------------------
فایده ندارد این لجاجت
تا روزگار دوست نباشد
ما
بیهوده زور می زنیم
-----------------------------------
من آمدم
اما تو رفته بودی
نفرینکه: این خراب شد اما
آن دیگری سر وقت
از ایستگاه رفت
گویی قطار آمدن تنها
تاخیر می کند
اما چرا قطار رفتن من سوی تو
اینقدر
تاخیر کرد!!!!!!!!!!!!!!
---------------------------------------
مرا عاشق زادند
پیش از آنکه معشوقم زاده شود.....
----------------------------------------------
چقدر دست دست می کنی؟
تا شب نرفته بگو
خورشید برآید آشکار می شود
-رازت
چشمت دروغ بلد نیست.....
---------------------------------------
واااای
گفتی بوسه

آتشم زدی
اییک کدام چشمه ام آیا
خاموش می کند؟
لبهات یا .....

-----------------------------
ساعت به خواب ابدی رفت
وزمان قرار من و تو نرسید
من تا ابد
بی  آنکه از ساعت چیزی بپرسم
سر قرارم

و تو حتی به ساعت-خوابید-
 نگاه هم  نمی کنی.....
-------------------------------------------
من قرص خواب می خورم
خوب می ماند -خواب
انگار زور یاد تو از هر قرصی

بیشتر است.....
----------------------------------
 


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



سکوت
نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391
بازدید : 868
نویسنده : محمود عمیدی

 

کنار رودخانه هیاهویی است

 

از کام مرگ

 

غریقی را مگر گرفته باشند......

 

من همچنان سکوت کرده ام تا

 

                            -ماهی قرمز کوچک

کرم سر قلاب تو را گاز بزند.......


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



آزادی
نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391
بازدید : 741
نویسنده : محمود عمیدی

چگونه می توانم از آزادی گفت!!!!؟
که آزادی را به سلابه کشیدند
و شعر را به انحطاط که شاعر
پیامبری نباشد
تا در مسیر رسالت از برج آزادی بگذرد وبه میلاد برسد
تولدی چنان که خورشید و ماه را هم یارای پس زدنش نباشد
اگرچه به تملک او درآیند
چگونه می توانم از آزادی گفت؟
که آزادی دیگر پرنده ای نیست بر پهنه ی آسمان
درختی در انبوه جنگل
و رودی در پهنه ی دشت بی کران
آزادی تنها برجی و میدانی و پیکره ایست در چار گوشه ی دنیا
(که به یادبود آن گیاه واره ی منقرض شده بر پا کرده اند)
و آزادی واژه ای است منحوس در کتاب های لغت
و بهانه ایست برای شکنجه ی اندیشه های در حبس
……وآزادی دیگر آزاد نیست
بهانه ی مرگ آزادگان است
و آزاده در حبس های آزاد
در آسمان قیر اندود
در جنگلهای بی درخت
. در حنجره های بی فریاد می میرد
چگونه ؟ آه!!!!!!؟بگو
چگونه می توانم از آزادی گفت


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,
:: برچسب‌ها: آزادی ,