پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
برای مادرم
نوشته شده در چهار شنبه 16 تير 1395
بازدید : 516
نویسنده : محمود عمیدی

غروبت!

سپیده دمان رخ داد

ومن تاریکترین نقطه ی زمین شدم

چشمانت را که بستی!...

-----------------------------------------

وقتی در آغوش خواهرم

آرام چشمانت را بستی

(با آواز لالاییش)

گفتند: لالاییت را بس کن

خوابیده مادرت

و خواهرم به نجوا لالایی گفت:

لالا! لا لا...

چقدر سردم بود

وقتی دستانت را به روال همیشه بوسیدم

اشکم پشت دستت افتاد

یخ زد!

و خواهرم.. لالا لا لا....

عمری تو برایم خواندی لحظه ای من برایت....

لالا لا لا

مهربانیت را گلهای حیاط خانه می فهمیدند

که پس از تو بی درنگ پر پر شدند...

چرا من نمی شوم؟

چرا!!!!

--------------------------------------------

هر چه به درگاه کوه و علف می گریم(1)

گیاه واره ای بر نم روید

باغم کویری خشک است

بی لبخندت....

ومن

دیگر کسی را نمی یابم

 

که صدایم را برایش بلند نکنم

که سرم را به دامنش بگذارم

غمهای عالم از دلم برود

سر به پایش نهم

و برایم لالایی بگوید

بی صدای تو

بی نگاه تو

بی مهربانیت

چگونه تحمل کنم نکاه علفهای هرز باغ حیاط خانه را!!

کاش من...

کاش من...

کاشش من می پژمردم!!!!!

--------------------------------------------

اشکم امان نداد

شعرهایم خیس شد

اما کدامین شعرم

تسکین تواند بود؟

برای برگی که از ساقه اش جداشده .....

-----------------------------------------------------


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



معجزت!!!
نوشته شده در چهار شنبه 16 تير 1395
بازدید : 556
نویسنده : محمود عمیدی

بگو بدانم!

تو کدامین معجزت کدامین پیامبرکدامین تاریخ کدامین سیاره ای؟

که این سان در هجمه ی افسونها و افسانه ها

رنگ می بازی

معجزتی چنین که تویی!

اژدرها به کام در کشد باید

بی لحظه ای درنگ

نه فقط عصا! که خود موسا را نیز!

چقدر شعرم

رنگ و بوی نان می گیرد

وقتی نفست را به دریچه ی روبرو نمی دهی!

بگو!

بگو بدانم

بگو بدانیم!!!!

 

محمود عمیدی

15 تیر 95


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



مسیح!
نوشته شده در چهار شنبه 16 تير 1395
بازدید : 581
نویسنده : محمود عمیدی

اینک من!

اینک گریه

اینک تو

اینک خنده!

مسیح نیستم که در جلجتای چشمانت به صلیبم کشیده باشی

موسی نیستم حتی

که به اژدهایی تمام افسونهایت را ببلعم!

چوپانی ساده انگارم

ساده چون زلال رود ی جاری بر گونه ی سنگی کوهی بی سبزه و درخت

آنک من!

آنک خنده

آنک تو آنک خنده!

در من رودی بر میخیزد

وقتی که فرعونت

موساوارم پی  میکند

در من رودی بر می خیزد

و من عصایم را گم می کنم

وقتی تو فرعون می شوی

چوپانی ساده می شوم تا به پایت بیافتم

تا ....

اینک من

اینک رودی که بر میخیزد

اینک تو

اینک دمی عیسوی

که شفا نمی دهد

دچار می کند! دچار......

محمود عمیدی

16تیر 95


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,