پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
برای بهار
نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1396
بازدید : 432
نویسنده : محمود عمیدی

برای بهار

شعری چنان که سبز بر آید

نمی توانم نوشت

که درونم خون است

و صورتم از سیلی سرخ...

و آتش چارشنبه سوری در خرمن جانم.....

شاید

شاید ابرهای یاد تو

این آتش فروزان را

به سبزی و زیبایی شکفتهنهای بهاری

بیاراید .....

شاید

27 اسفند 96


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



برای مادرم
نوشته شده در چهار شنبه 16 تير 1395
بازدید : 518
نویسنده : محمود عمیدی

غروبت!

سپیده دمان رخ داد

ومن تاریکترین نقطه ی زمین شدم

چشمانت را که بستی!...

-----------------------------------------

وقتی در آغوش خواهرم

آرام چشمانت را بستی

(با آواز لالاییش)

گفتند: لالاییت را بس کن

خوابیده مادرت

و خواهرم به نجوا لالایی گفت:

لالا! لا لا...

چقدر سردم بود

وقتی دستانت را به روال همیشه بوسیدم

اشکم پشت دستت افتاد

یخ زد!

و خواهرم.. لالا لا لا....

عمری تو برایم خواندی لحظه ای من برایت....

لالا لا لا

مهربانیت را گلهای حیاط خانه می فهمیدند

که پس از تو بی درنگ پر پر شدند...

چرا من نمی شوم؟

چرا!!!!

--------------------------------------------

هر چه به درگاه کوه و علف می گریم(1)

گیاه واره ای بر نم روید

باغم کویری خشک است

بی لبخندت....

ومن

دیگر کسی را نمی یابم

 

که صدایم را برایش بلند نکنم

که سرم را به دامنش بگذارم

غمهای عالم از دلم برود

سر به پایش نهم

و برایم لالایی بگوید

بی صدای تو

بی نگاه تو

بی مهربانیت

چگونه تحمل کنم نکاه علفهای هرز باغ حیاط خانه را!!

کاش من...

کاش من...

کاشش من می پژمردم!!!!!

--------------------------------------------

اشکم امان نداد

شعرهایم خیس شد

اما کدامین شعرم

تسکین تواند بود؟

برای برگی که از ساقه اش جداشده .....

-----------------------------------------------------


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



معجزت!!!
نوشته شده در چهار شنبه 16 تير 1395
بازدید : 558
نویسنده : محمود عمیدی

بگو بدانم!

تو کدامین معجزت کدامین پیامبرکدامین تاریخ کدامین سیاره ای؟

که این سان در هجمه ی افسونها و افسانه ها

رنگ می بازی

معجزتی چنین که تویی!

اژدرها به کام در کشد باید

بی لحظه ای درنگ

نه فقط عصا! که خود موسا را نیز!

چقدر شعرم

رنگ و بوی نان می گیرد

وقتی نفست را به دریچه ی روبرو نمی دهی!

بگو!

بگو بدانم

بگو بدانیم!!!!

 

محمود عمیدی

15 تیر 95


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



مسیح!
نوشته شده در چهار شنبه 16 تير 1395
بازدید : 582
نویسنده : محمود عمیدی

اینک من!

اینک گریه

اینک تو

اینک خنده!

مسیح نیستم که در جلجتای چشمانت به صلیبم کشیده باشی

موسی نیستم حتی

که به اژدهایی تمام افسونهایت را ببلعم!

چوپانی ساده انگارم

ساده چون زلال رود ی جاری بر گونه ی سنگی کوهی بی سبزه و درخت

آنک من!

آنک خنده

آنک تو آنک خنده!

در من رودی بر میخیزد

وقتی که فرعونت

موساوارم پی  میکند

در من رودی بر می خیزد

و من عصایم را گم می کنم

وقتی تو فرعون می شوی

چوپانی ساده می شوم تا به پایت بیافتم

تا ....

اینک من

اینک رودی که بر میخیزد

اینک تو

اینک دمی عیسوی

که شفا نمی دهد

دچار می کند! دچار......

محمود عمیدی

16تیر 95


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



معجزه
نوشته شده در پنج شنبه 27 خرداد 1395
بازدید : 525
نویسنده : محمود عمیدی

چشمم به راه کسی نیست

  کسی برای من شعر نمی گوید

منم که برای دیگران می نویسم

و می پندارم که

حق دارم دیگران را هدایت کنم

به معجزت شعر...


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



واسطه
نوشته شده در پنج شنبه 27 خرداد 1395
بازدید : 549
نویسنده : محمود عمیدی

چقدر دوریم از هم

این روزها که باید شاهد پیوستن جویبارها باشد..

مدام رودهایی را که می خشکند نامگذاری میکند

به نام جنگلهایی که ریشه کن می کنیم شهر نمی سازیم و..

نامی نو بر شهرها می نهیم

از شهرهایمان رودی نمی گذرد

و زنده رودها را

بی آب

تشنه و تنها در کویری خود ساخته رها می کنیم ..

کدام واسطه آیا

با کدام وساطتت شیرین می تواند

از این بندهای وارهاندمان

از این سدهای ساخته از جهالت

از این شهرهای بر پا شد در جنگلها

هر چه می نگرم

چیزی شیرینتر از برجهای قد کشیده نمیبینم

حتی آسمان نیز دیگر آن جذابیت گذشته را ندارد ..

خدایی دیگر

زیر آسمانی دیگر

با وساطت پیامبری دیگر آرزو می کنم .......


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



اتفاق..
نوشته شده در پنج شنبه 27 خرداد 1395
بازدید : 507
نویسنده : محمود عمیدی

ما اتفاق بدی نبودیم

بد رخ دادیم در زمانیبد

در مکانی بد ..

اطرافمان پر است از رنگو نیرنگ

و خزنده هایی که دم به دم پوست می اندازند

و من هرگز متوجه رنگشان نمی شوم

چشمهایم گویا معیوب است..

ما بد رخ دادیم

در تصادفی عجیب به تصادمی گرم رسیدیم

و من

در حال شعله ور شدنم

تو در حال یخ زدن......

27 خرداد 95


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



تبعید
نوشته شده در شنبه 16 آبان 1394
بازدید : 585
نویسنده : محمود عمیدی

تبعید می کنم شعر را

به دخمه ای

                   -تاریک.....

                           -تاریک.....

                                  -تاریک.....

به دخمه ای تاریک و سرد و نمور......

تخم پرنده ای را

در گرمای پوششی،درون قفسی آراسته به گلهای کاغذی

و گیاهان پلاستیکی ...

و آسمانی نقاشی شده بر صفحه ای آبی پرورش میدهم......

جوجه ی پرنده ای را

کنار جوجه ی سر برآورده ام می گذارم

آسمان را به زنجیر می کشم

                     - به قفل پنجره ها

                          و پنجره ها را کور می کنم......

بالیدن پرنده هایم را

در رویایی که برایشان ساخته ام به نظاره می نشینم

دانه می ریزم

و پرنده های به زمین نوک می زنند

ناگهان کودکی بازیگوش

-که از بالای درختی پایین پریده

-که پادشاه عریانی را رسوا کرده

که سوراخ سدی را به انگشتش بسته

- که تانکی را با عظمتش بلعیده.....

ناگهان کودکی گستاخ و بازگوش

درب را می گشاید...

هجوم آسمان به سمت پرنده ها مرا به وحشت می اندازد

ناگهان

پرنده ای پر می گشاید و در هوای تازه

در آبی آسمان

در پهنه ی پر خطر پرواز و آزادی

بال می گشاید

اما پرنده ای دیگر هنوز به زمین نوک می زند..

دست دراز می کنم

روی دستم می پرد

و از شانه ام بالا می رود......

به دخمه ی تاریک و سردو نمور سرک می کشد

کودک گستاخ بازیگوش تنهاییم

و ناگهان

شعر پر می کشد........

محمود عمیدی

16 آبان 94


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



رد پای بوسه....
نوشته شده در سه شنبه 9 شهريور 1394
بازدید : 526
نویسنده : محمود عمیدی

شب برای گریه خلوت می شود        گریه با تکرار عادت می شود

رفتی آن شب از کنارم ای پری           من ندانستم دلم را می بری!

گونه هایم زیر باران خیس شد            نام تو در ذهن من تندیس شد

گویش گل بود در پیراهنت                   لهجه ی باغ اقاقی دامنت!

با تو لبریز گل سنجد شدم                 بی تو در مردابها راکد شدم

عشق ماهرچندعشقی پاک بود          عشق ما اما فقط پژواک بود!

آن شب دیر آشنایی یاد باد                    آن گلیم بوریایی یاد باد

آن شب ازهرسایه ترسان میشدیم      از نگاه ماه بی جان می شدیم

آن شب از بوسیدنیها حرف بود           گرچه بر رخساره نقش برف بود

عشق آن شب بین ما کولاک کرد         رد پای بوسه ها را پاک کرد

تکیه آن شب من به الفت می زدم       دست در دامان زلفت می زدم

من نفهمیدم چه شد؟ آن شب چه شد   تا گل لبخندهایت غنچه شد

اشیاقم در نگاهت خیره بود                واای بختم مثل آن شب تیره بود

من نمی دانم که آن شب چون گذشت?  لیک فردا از کنارم خون گذشت

برق چشمت ناگهان خاموش شد         عشق ما در تیرگی مدهوش شد

آن شب از من قهر کردی ! وای من       بوسه ام را زهر کردی وای من!

شب برای گریه ام هلت نداد                 سوختم با آتشم عادت نداد

ما چهل من مثنوی خواندیم شب           نیمه عمر راه را راندیم شب

وای آن شب عشق هم تب کرده بود     چشم نرگس را لبالب کرده بود

ما نیایش کاشتیم آن شب همه         گرچه آیش داشتیم آن شب همه !

دستمان اندازه ی احساس بود              داغمان رنگ گل گیلاس بود

نازنین ما هول پستو می زدیم              توی دل نقش پرستو می زدیم

لانه ی مارا به هم زد چلچله                  ما نشستیم و نیامد چلچله

ششه ی چشمم به یادت مات شد        بازیم با لشگر غم پات شد

عشق تو گل کرده در سجاده ام            من به به مهر مهر تو افتاده ام

یاد آن گلهای مینایی به خیر                 یاد انفاس مسیحایی بخیر

ما و بازی با ترقه روز عید                    حیف شادی را خزان از باغ چید

بی تو من در واژه ها گم می شوم      بی تو در بند توهم می شوم

بی تو بالا می رود تیراز غم               سینه هامان می شود گاراژ غم

بی تو موسیقی فقط نالیدن است      گریه بی تو مایه ی بالیدن است

بی تومن کی مست نرگس میشوم?   بی تو داغ لاله ای حس می شوم

بی تو این دل قدر پاپاسی نبود              لایق یک سکه عباسی نبود

بی تو طعم میوه های من گس است     بی تو باغ مثنوی هم نارس است

خرداد ماه 72


:: موضوعات مرتبط: شعر کلاسیک , مثنوی ها , ,



پشت دریا
نوشته شده در یک شنبه 8 شهريور 1394
بازدید : 571
نویسنده : محمود عمیدی

پشت دریا به زمین گرم است

پشت جنگل هم

و پشت من

به دوست داشتنت....

----------------------------------------------

وقتی می گذری بی خیال

خیالم پر از تشویش می شود

هیچ کشتی غرق شده ای حتی

حال مرا درک نمی تواند کرد

مگر عاشقی

که معشوقش بی خیال از کنارش بگذرد.....

-----------------------------

چگونه پر کنم ؟

خیالی را که از تو خالی نمی شود

از خیالاتی که تورا از خیالم ببرد؟

-------------------------------------------

پر می شوم از واژه هایی که به دوست نداشتن ختم می شوند

وقتی که از من عبور می کنی

خالی می شوم از هرچه دوست نداشتن

وقتی که چشمت را به سمت من می چرخانی

پر و خالی می شوم هردم

وقتی که به یادت شعرمی نویسم

-----------------------------------------------------------

غزل مرد

تو زنده شدی

غزل نو

غزل سپید .....

همه هرچه بنویسم تویی....

-------------------------------------------------




زخم کهنه
نوشته شده در شنبه 20 تير 1394
بازدید : 670
نویسنده : محمود عمیدی

باز هم در عشق مردی می کنم         در هوایت کوچه گردی میکنم

می کشم در چشم خودمهتاب را        می پرانم از هوایش خواب را

باز زخمی کهنه سر وا می کند     باز طومار مرا تا می کند

داغ در قلبم شکوفا می شود           از دلم فواره ای پا می شود

زخم بی مرهم دلم را می برد         بار دیگر غم دلم را می برد

شورشعری می نشیند برلبم             گرچه مهرت نیست دیگردرشبم

آی !  آغاز  تمام  بودنم                   بی تو بیهوده است ره پیمودنم

هرکجاباشی غمت مال من است       سایه ی یادت به دنبال من است

من پرم از عاشقی اما چه سود؟         تو دلت یک برگ هم عاشق نبود

هر کجا بنیاد ناز ی می نهی            عاشقت را نیز بازی می دهی

ای تمام من پر از سودای تو             مرگ قلبم را نوشتم پای تو

ای ظهور عشق در قاموس من        در دل طوفان غم فانوس من

ای تمام دفترم لبریز تو                 سینه ام مجروح تیغ تیز تو

ای پری! ای ماه! ای خورشیدمن         مانده ای پنهان چرا از دید من

بی تو آن داغی که می جویی منم      زخم بی مرهم که می گویی منم

رود خشکم ! گل به دریا می برم         روی دوشم نعش خود را می برم

بی گل وبرگ است دست تاک من        گل نمی روید چرا از خاک من؟

سایه برگم بر سرم انداخته                 شاخه ام دست تبر را ساخته...

هر بلا امد به بامم رد نداشت             هیچ! هرگز زندگی آمد نداشت

پر شده از مرگ رخت قامتم               چوبه ی دارم! درخت قامتم.....

تیغ اگر از توست کاریتر بزن                 این خزانها را بهاریتر بزن!

شاخه ی تاکم تو انگور منی                تا تجلی می کنم طور منی

یاد آغوش تو مستم میکند                 بوسه هایت می پرستم می کند

ای به شاخ وبرگ من پیچانده عشق    بی تو روی دستهایم مانده عشق

من گیاهی ساده ام بارم تویی            گر شوم ویرانه آوارم تویی!

هر چه خواندم شعر از حلق تو بود        آخرین اعجاز من خلق تو بود

رود طغیان کرده ام، دریا کجاست؟       مشتی آب آورده ام دریا کجاست؟

باغ پاییزم ندارم برگ و بار                   نیست امیدم  که باشم تا بهار

خاک سردو تیره ی باغم، ببین!           بی تو گلزاری پر از داغم، ببین!

عاشقی با خاک من آمیخته               بذر مهرت را به جانم ریخته!

ای سر پیچیده در سودای من            بند عشقت کو؟ بیا! این پای من...

کردی ام داغ و شقایق مانده ام        باز با این حال عاشق مانده ام..........

سروده ی اول دی ماه هشتاد


:: موضوعات مرتبط: شعر کلاسیک , مثنوی ها , ,



صبر خدا
نوشته شده در سه شنبه 19 خرداد 1394
بازدید : 707
نویسنده : محمود عمیدی

عجب صبری خدا دارد

                اگر من جای او بودم

                         همان یک لحظه ی اول

                                    که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با هم زیبایی و زشتی

                   به روی یکدگر ویرانه می کردم......

عجب صبری خدا دارد!

           اگر من جای او بودم

                       که در همسایه ی صدها گرسنه چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم

نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم بر لب پیمانه می کردم......

عجب صبیری خدادارد!

              اگر من جای او بودم

که میدیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده ازصد جامه ی رنگین

زمین و آسمان را-

           واژگون مستانه می کردم.....

عجب صبری خدا دارد!

           اگر من جای او بودم

                     نه طاعت می پذیرفتم

                              نه گوش از بهر استغفاراین بیدادگرها تیز کرده

 پاره پاره سبحه ی صد دانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

           اگر من جای او بودم

                    برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان

هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

         اگر من جای اوبودم

                     به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سرا پای وجودبی وفا معشوق را پروانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

          اگر من جای او بودم

                     به عرش کبریایی

                               با همه صبر خدایی 

                                        تا که میدیدم عزیز نابجایی

                                          ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد-

گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

           اگر من جای او بودم

               که می دیدم مشوش عرف و عامی

                          ز برق فتنه ی این علم عالم سوز مردم کش!

                                      بجز اندیشه ی مهر و وفا معدوم هر فکری

در این دنیای پر افسانه می کردم....

عجب صبری خدا دارد!

             اگر من جای او بودم

                          چرا من جای او باشم؟

                    همان بهتر که او خود جای خود بنشسته و

                                     -تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد

وگرنه من به جای او چو بودم

                          -یک نفس_ کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم؟

عجب صبری خدا دارد!

             عجب صبری خدا دارد!

شاهکاری از معینی کرمانشاهی برگرفته از کتاب : ای شمعها بسوزید


:: موضوعات مرتبط: شاهکارهای شعر معاصر , شعرهای فارسی , ,



قطره قطره غزل
نوشته شده در یک شنبه 13 ارديبهشت 1394
بازدید : 631
نویسنده : محمود عمیدی

وقتی

تیغ برکشی به کشتنم

وقتی رگم را به نیشتر بزنی

وقتی خونم را بریزی

قطره قطره غزل می چکم برای سرودنت....

 

-------------------------------------------------------------

از این سان که شعر در من جاری است

در عجبم

چرا مرابا خود نبرده است؟

این منم هنوز نشسته

وشعر از من عبور می کند

تو درمن جریان داری....

تو از من نمی گذری

در درونم جریان داری...

شعر مرا کجا ببرد بی تو...

----------------------------------------

حلول می کند

در من غزلی

وقتی تو در من طلوع می کنی

من لحظه لحظه غزل می شوم

تو لحظه لحظه سپده دمان...

 


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



تاریکی چشمانت
نوشته شده در پنج شنبه 10 ارديبهشت 1394
بازدید : 600
نویسنده : محمود عمیدی

تاریکی که ترس ندارد

هر چه عمیقتر باشد

درکش لذت بخشتر است

من روزی هزار بار در زلف تو گم می شوم...

روزی ده هزاربرا در چشمانت..

تارکی ترس ندارد

من وقتی در چشمت می نگرم اما

دستو پایم.......

دلم میلرزد..

تاریکی که ترس ندارد....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,
:: برچسب‌ها: تاریکی" چشمانت" ,



اقتصاد
نوشته شده در یک شنبه 6 ارديبهشت 1394
بازدید : 625
نویسنده : محمود عمیدی

من

از اقتصاد هیچ نمی دانم

تو

سبزترین رویای این باغی

ومن

سوخته ترین تنه ی پاییز برده.....

بیهوده تو را لایق تکیه دادن بر تنه ی سوخته ام می پندارم

من از اقتصاد چیزی نمی دانم

وقتی چشمانت را وا میکنی

و من مقابلت می ایستم

مشهود است....

 


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



درخت
نوشته شده در دو شنبه 31 فروردين 1394
بازدید : 639
نویسنده : محمود عمیدی

از دورترین دشتهای نابارور

برای جنگل باورت

درختی گلچین کردم

درختی سرسبزتر از تمام رویاهای کودکیم

وقتی به تو رسیدم

درختم خشکیده بود....

درخت در همه حال از تو با شکوهتر است

حتی وقتی که بر خاک افتاده باشد

حتی وقتی در اجاق خانه ای بسوزد

درخت در همه حال باشکوه است

ومن

از درخت می اموزم

همیشه سبز باشم

حتی اگر تبر ساقه ام را ببرد

جتی اگر ریشه ام از خاک جدا باشد

اموخته ام که سبز باشم

حتی در اجاق  خانه ای سرد و متروک.....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



تاریکی
نوشته شده در دو شنبه 31 فروردين 1394
بازدید : 670
نویسنده : محمود عمیدی

به دنبال تو

از روزها و خورشیدها گذشتم

از رودها و دریاها

از قله ها...

روز را سر کشیدم

به تاریکنای دهشتم

کبریتی برافروختم

به روشن کردن ماه......


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



فاصله
نوشته شده در دو شنبه 31 فروردين 1394
بازدید : 573
نویسنده : محمود عمیدی

چشم بر هم می نهم

ظاهر می شوی مقابلم

دست دراز می کنم لمست کنم

دور می شوی

دورتر از دسترس دستانم

این احساس عجیب در من ریشه می زند

و تو

-هرچه دستانم درازتر می شود

از من دورتر می روی

من همه دست می شوم

تو همه فاصله.....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



دوستت می دارم...
نوشته شده در دو شنبه 31 فروردين 1394
بازدید : 536
نویسنده : محمود عمیدی

تو را من

 دوست می دارم

چنانکه چتری باران را

و سایه ای خورشید را

تو را من دوست نمی دارم

تو خداوندگار منی

ومن تورا می پرستم

چنانکه بگی بوته ی گیاهی را

و بوته ی گیاهی خاک را

و خاک برگ را ......

تو را من دوست می دارم..

 تورا من مکی پرستم....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



امید و نا امیدی
نوشته شده در دو شنبه 31 فروردين 1394
بازدید : 440
نویسنده : محمود عمیدی

در سیاه چاله

دنبال نور نگرد

چراغت را روشن نکن

که حشرات تاریکی نورت را خواهند بلعید

اینک زمان آن نیست که تمام تاریکیهات از پس شمعی بر نیایند

چراغت را پنهان کن

حتی چراغت را هم این تاریکی ممتد خواهد خورد

به امید نامیدی بنشین

امیدت راهی نگشود

شاید ناامیدی !!!!

شاید!!!


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



آخرین تیر
نوشته شده در جمعه 22 اسفند 1393
بازدید : 398
نویسنده : محمود عمیدی

شاید

تنها شاید

واپسین نگاهت جانم را بگیرد

چرا که خبر رفتنت زنده ام نخواهد گذاشت.......

**************************************

پر از هیاهو

پر از حرفهای نگفته ی سالها!!

چقدر پرم اما

چقدر برای نگفتن بهانه دارم

و چقدر برای گفتن واهمه.......

بگذار بهانه ی واهمه ام به  دفن رویاهایم ختم شود

که مرگ رویا مرگ من است......

******************************************

تو را دوست نمی دارم

چنانکه برگی درختش را

کودکی مادرش را

تورا دوست نمی دارم به اندازه ی تنهاییم

به اندازه ی زیباییت

تورا دوست نمی دارم

تورا می پرستم

برای حس بودنی که به من دادی

برای عاشقانه ای که برایت نوشتم...

تورا می پرستم

***************************************

پشت دیوارها

ماه پنهان نمی شود

چشمهای دریده رو به آسمانند

و دیوارهای فاصله قد کشیده

چگونه دستم به آستانت می رسد

وقتی قد دیوارهای کوتاه و بلند همت ندارم

باید بر خیزم

باید که برخیزم و فاصله ها را بردارم

فاصله خود نتوانستن است

باید برخیزم............

*****************************************

شاید تو اولین نباشی

اما واپسینی

اما پیشتر کسی را

اینسان که تورا

ندیده بودم

نخواسته بودم

تو اولین رویای من اگر نباشی

زیباترین  خواسته ام هستی

وقتی از آسمان فرود می ایی

جانم روشن می شود

نگاهم تیره.................

*******************************


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



ماه!
نوشته شده در یک شنبه 17 اسفند 1393
بازدید : 539
نویسنده : محمود عمیدی

شب را

آرام کنار پنجره به سوسوی ماه نشستم

عابری لنگ لنگان از کوچه ی تارک گذشت

و به ماه نیامده دشنام داد..........

چراغی افروختم

تنهاییم سوخت

و پر از حشرات شبگرد  شد...

چراغ را کشتم

دود آهعش چشمانم را گرفت..

عابری خسته لنگ لنگان از کوچه گذشت

-بی چراغ-

و به ماه نیامده دشنام داد....

و من هچنان به ماه نیامده فکر میکنم

خورشید برآمده را انکار....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



درخت..
نوشته شده در یک شنبه 17 اسفند 1393
بازدید : 384
نویسنده : محمود عمیدی

هر گز بالای کوه نایستاده ام

هرگز پای بر شانه ی کسی ننهاده ام

برای روییدن

خاک را دوست دارم

ریشه هایم را در خاک پخش می کنم

مواظب باش م باید

مبادا که سهم آب همسایه ام را به ریشه هایم بمکم

مبادا که گیاه واره ای

از ریشه های سترگ من خشک شود...

بگذار سهم من سنگ باشد

و آب و خاک و هوا

سهم کسانی که ارثیه ای برای خود از خاک می طلبند...

شانه هایم را سترگ

بالا گرفته ام

پرنده ها آزادند..

تو هم پای بگذار

بالا رفتن نردبان می خواهد

اما-

    شاخه هایم را نشکن

شاید پرنده ای برای لانه ساختن بیاید..

شاید پرنده ای خسته از چنگال شاهنی بر آن بنشیند..

شاید مسافری بر سایه اش رخت خستگی بگستراند...

پرنده ها آزادند

از شاخه هایم برایشان قفسی نخواهم ساخت.....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



پنجره
نوشته شده در شنبه 16 اسفند 1393
بازدید : 437
نویسنده : محمود عمیدی

وقتی پنجره ات را باز می کنی

آن سوی حصار خودت را نمی بینی

چگونه از دریچه های چشمانت

فقط به خودت می نگری؟

مگر دیوارهای خود ساخته ات پر از آینه های کبر و غرور باشد

حصارها باورها را دوره می کنند

و تسلسل می سازند

هر جا دردهایم را می نویسم

دردهایم شکل خودم نمی شود

ای کاش ای کاش ای کاش!!!

من شاعر نبودم

تا-

پنجره ی من هم

رو به خودم باز می شد.....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



رویا
نوشته شده در شنبه 16 اسفند 1393
بازدید : 421
نویسنده : محمود عمیدی

من رویا بافته ام

من سالهای سال رویا بافته ام..

در رویاهای من هر گز بوته ای در سایه ی درختی سترگ از نور محروم نمی شود

نهنگهای رویای من

در آبهای آزاد غلت می زنند

ماهیهای آزاد

آزادنه به دهان خرس آز کسان نمی روند

در رویاهای من

همه جا به یک اندازه روشن است

همه جا به یک اندازه تیره

خورشید بی انتخاب بر همه می تابد

باران بی انتخاب بر همه می بارد

و بر هر کاسه ای می ریزد

بر هر شوره زار و گلزاری..

من رویا بافته ام- سالهای سال

و همچنان رویا می بافم

کاش صدای ضجه ای از خوابم بیدار نکند....

کااااش.....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



اعتراض
نوشته شده در شنبه 16 اسفند 1393
بازدید : 468
نویسنده : محمود عمیدی

من با اعتراض زاده شدم

با اعتصاب زاده شدم

وقتی حصارهای اعتصابم رابا سزارین فرو ریختند

اولین حرفم، حرف شادمانی نبود

فریاد اعتراض بود که بر کشیدم

دنیا برای من کوچک بود

 ومن را به زور به دنیا فرستادند

به دنیا آوردند..

به زوربه مغزم آنچه را که می خواستند تزریق کردند

من با زورها و نیرنگها اخت شدم

 وقانون شد برایم پذیرش زور

               -از آغاز زاده شدن

من با اعتراض زاده شدم

دیوارهای اعتصابم را

به سزارین فرو ریختند

و من

هرگز سکوت نکردم

هرگز سکوت نمی کنم....

هرگز....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



آزادی
نوشته شده در جمعه 1 اسفند 1393
بازدید : 468
نویسنده : محمود عمیدی

چگونه می توانم از آزادی گفت!!!!؟

که آزادی را به سلابه کشیدند

 

و شعر را به انحطاط که شاعر

 

پیامبری نباشد

 

تا در مسیر رسالت از برج آزادی بگذرد وبه میلاد برسد

 

تولدی چنان که خورشید و ماه را هم یارای پس زدنش

نباشد

 

اگرچه به تملک او درآیند

 

چگونه می توانم از آزادی گفت؟

 

که آزادی دیگر پرنده ای نیست بر پهنه ی آسمان

 

درختی در انبوه جنگل

 

و رودی در پهنه ی دشت بی کران

 

آزادی تنها برجی و میدانی و پیکره ایست در چار گوشه

ی دنیا

 

(که به یادبود آن گیاه واره ی منقرض شده بر پا کرده

اند)

 

و آزادی واژه ای است منحوس در کتاب های لغت

 

و بهانه ایست برای شکنجه ی اندیشه های در حبس

 

……وآزادی دیگر آزاد نیست

 

بهانه ی مرگ آزادگان است

 

و آزاده در حبس های آزاد

 

در آسمان قیر اندود

 

در جنگلهای بی درخت

 

. در حنجره های بی فریاد می میرد

 

چگونه ؟ آه!!!!!!؟بگو

 

چگونه می توانم از آزادی گفت؟

 

 

 


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



غروب آفتاب
نوشته شده در سه شنبه 29 مهر 1393
بازدید : 371
نویسنده : محمود عمیدی

نشسته ام

در هوای بارانی

وزل زده ام به آسمان پر ابر

آفتاب را نظاره می کنم

ابر باشد یا نه

شب باشد یا روز

هر چه باشد

خورشید آن بالاست

مدام می تابد

مدام می درخشد

ما غرق تاریکی هستیم..

هر چه سیاره مان کوچکتر باشد..

هر چه سکونمان کمتر باشد

از آفتاب سهم بیشتری خواهیم برد..

پرنده ی کوچکی را مانم

که پشت صخره ای افتاده ام

بالم شکسته..

وروباهی گرسنه

مدام بو می کشد

آفتاب در حال غروب است...

باید به قله برسم

خورشید منتظرم نمی ماند...

به سمت قله بروم

آفتاب دیرتر غروب می کند........


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



نوشته شده در یک شنبه 13 مهر 1393
بازدید : 460
نویسنده : محمود عمیدی

باور ندارم شب را

در سیاهی چشمت غوطه ورم...

------------------------------

خورشید برآید

ستاره ها محو می شوند

تو برآیی

من...

--------------

چگونه یادت کنم

یادم از تو لبریز است

و من برگ درخت پاییزم بی تو

بی یادت....


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



نوشته شده در یک شنبه 13 مهر 1393
بازدید : 418
نویسنده : محمود عمیدی

اینک

با سردرهایم

درد سرت می دهم..

پیشتر درد دلهایم

دل دردت بود...

تو را به یاد ندارم

چگونه آمدی؟

چگونه رفتی..

اصلا رفتنت را ندیدم

آنی هزار بار در من تکرار می شوی...

و من ضربان قلبم را ازتو دارم

به یاد ندارمت..

بس که دذر تو حل شده ام..

نمی شناسمت از خودم...

حست میکنم..

با رگهایم

با قلبم...


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



چند کوتاه دیگرررر
نوشته شده در چهار شنبه 5 شهريور 1393
بازدید : 394
نویسنده : محمود عمیدی

ماه

ماه درون برکه

به اشارت سنجاقکی می لزرد و محو می شود

تو

ماه تابان منی

-در اوج آسمانها-

پلنگها به خون کشیده ای

و هنوز آن بالا می درخشی...

-------------------------------------------------------

فرشته

تو فرشته ای؟

یا خدا فرشتگانش را

از تو کپی کرده است؟

------------------------------------

دربند...

در بند تو ام رها کنی یا بکشی

با تیر مژه کاش دلم را بکشی

من جلد توام برانی ام می میرم

کاشم نکنی رها، همینجا بکشی....

-----------------------------------------------

درد

درد می کشم

بر بوم سپید دلم...

کاش می دیدی

چه شباهتی دارد به تو

                         ---دردم........

-----------------------------------------------------------


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



وعده(استقبالی از شعر کوچه ی مشیری)
نوشته شده در چهار شنبه 22 مرداد 1393
بازدید : 463
نویسنده : محمود عمیدی

....دل من باز تمنای تو دارد

خواب و بیدار به سر آتش سودای تو دارد

در دل انگیزترین خلوت خاموش

آرزوی قد و بالای تو دارد.....

بارها گفته ام ای دل تو تمنای که داری؟

----------------------باز هم رای که داری؟

او که یک ذره از این داغ تو در یاد ندارد

-----------------------------غیر بیداد ندارد

او که در خاطر شیرین شب خود

-----------------------------غم فرهاد ندارد

دل بیهوده ی خود بسته به فردای که داری؟

بی خود از کوچه سرک می کشی امشب

---مثل هر شب

کور سویی که در این کوچه روان نیست

هیچ کس فکر دل این دو جوان نیست

-----------------خودشان هم-

دیگر امید شکوفایی این باغ خزان نیست.....

خاطرت نیست مگر آن شب آرام

که دل انگیزترین خلوت خاموش

فکر من در هم و مخدوش

چیره می شد به حضور من و تو دلهره کم کم

چشم من مضطرب پنچره ها بود

----------------کوچه لبریز گل زنجره ها بود

----------------------------------باد در کوچه رها بود

گوش من در تب تکرار صداها....

خاطرم هست که آن گل به قرار تو نیامد

تا سحر-تاگل خورشید برآید-

منتظر ماندی و یار تو نیامد.....

-مانده ام دسته گل عاطفه در دست

وعده گاه من و او کوچه ی بن بست-

آن گل پا به فرار تو نیامد

باز یار تو نیامد...

کوچه آرام

                 -سایه ای نیز در این کوچه دوان نیست

جوی هم گرچه نشان داشت ز عشق گذرانی

دیگر از کوچه روان نیست

نم نم بارش باران نگاهم شده آغاز......

باز هم دل نگران

چشم در پنجره ی بسته و تاریک اتاقت

از خم کوچه گذشتم

روی دیوار اتاق تو نوشتم:

((بی تو مهتاب شبی باز از این کوچه گذشتم))

((و شب دیگرو شبهای دگر هم))

باز هم می گذرم...

 باز هم می گذرم...

باز هم...


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , نیمایی , ,
:: برچسب‌ها: کوچه ,



شب....
نوشته شده در دو شنبه 23 تير 1393
بازدید : 416
نویسنده : محمود عمیدی

شب هنگام

صدایت زدم

ماه برآمد...


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , ,



چند کوتاه
نوشته شده در پنج شنبه 22 خرداد 1393
بازدید : 536
نویسنده : محمود عمیدی

به ستاره ای می مانی

از دور سوسو میزنی

نه گرمم میکنی نه روشنم

اما هر روز از سپیده دمان

شب را به انتظار می نشینم...

++++++++++++++++++++++

 

برای مریم:

بچه که بودم

مریم  را مرگم تلفظ می کردم...

چه پیش گویی بودم من!

++++++++++++++++++

نقبی زدم...

تا از خودم بگریزم.....

 از شوره زاری سر برآوردم......

 

++++++++++++++++++++++++++

باز در دلم قدم زدی

عشق را درون من رقم زدی.............

++++++++++++++++++++++++

 

 


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , ,



نماز....
نوشته شده در جمعه 2 خرداد 1393
بازدید : 495
نویسنده : محمود عمیدی

سلام بر همه؛

این سروده هنوز ناتمام است گرچه در سالهای دوری سروده شده ولی ناتمام مانده است. در یان سروده کوشیده ام تا نماز را تشریح کنم و در این مسیر از احادیثی که بلد بودم و حفظ، نا خودآگاه استفاده کرده ام مثلا در توصیف سجده، از حدیث معذوف حضرت علی (ع) که فرموده اند: سجده تفسیر بلندی دارد اول که به خاک می افتیم باب تکریم است از سجده که سر برمی آ وریم یعنی از خاک برآمده ایم و دوباره که به سجده می رویم یعنی دوباره به خاک برمی گردیم و با بلند شدن مجدد از سجده یعنی دوباره بعد مرگ حیات می یابیم...

امیدوارم فرصت شاعرانه ای برای تکمیل این سروده دست دهد...

بازامشب شعر شورم داده بود

خاطرت  اذن  حضورم داده بود

باز امشب دفترم آتش گرفت

آخرین خاکسترم آتش گرفت

امشب از آیینه هم حیرانترم

داغ عشقت را به خلوت می برم

دیگر امشب کوله ام را بسته ام

بستر قیلو له ام را بسته ام

کاش تا خورشید راهی داشتم

روزنی، چشمی ، نگاهی داشتم

ای رهایم کرده بی چشم و چراغ

این من، این پاییز، این  رویای باغ

ای رگ و روح تو لبریز از درخت

برگریزان است برخیز از درخت

از عطش پر نیست تا آوند تو

وا نخواهد شد گل لبخند تو

زنده کن امشب هوای عید را

باز کن دروازه ی خورشید را

گر چه خلوت بوی غربت می دهد

کیش شطرنج است فرصت می دهد

ساقه ی خشکم در اقصای کویر

آی باران! دست خشکم را بگیر

دوست دارم گل کنم من نیز هم

در هوای تیره ی پاییز هم

تا بروید برگ و بار از بید من

بشکفد خورشید از ناهید من

سوختم اندیشه های خام را

قصد کردم عشق بی انجام را

تا عروج خویش را زیبا کنم

پا شدم باب نمازی وا کنم

یک کبوتر آرزویم را گرفت

با کمی شبنم وضویم را گرفت

آب را بر خاک چیره ساختم

زخم قلبم را جبیره ساختم

گل وضویم را شنید و مست شد

با اذانم مرغ شب همدست شد

مهر آوردند برگ یاس بود

جانمازم سفره ی احساس بود

کندم از پا کفش تنگ درد را

در خودم کشتم دل ولگرد را

مرغ شب تا جرعه ای از جام گفت

هر گلی تکبیر ه الاحرام گفت

گفت:((قد قامت))-ومن هم پاشدم

رود بودم، راهی دریا شدم

پاشدم تا پا شوم از غیر او

گوهری گیرم ز خاک دیر او

پا شدم از هر چه غیر دوست بود

دوست مغز و هر چه جز او پوست بود

تا به گوشم جرعه ای از جام گفت

هر رگم تکبیر ه الاحرام گفت..

باز دیدم روزن افلاک را

پشت دست انداختم این خاک را

از خودم تا دور گشتم ، او شدم

بی خیالاز جنت مینو شدم

جسم تاب پرتو افشانی نداشت

عاشقی با خاک همخوانی نداشت

بی سر و بی دست و بی پیکر شدم

ناگهان در خویش پیغمبر شدم

بعد با ((الله و اکبر )) پر زدم

پرسه ای در عالم دیگر زدم

عالم زیباترین انسان شدن

با رسول عشق هم پیمان شدن

بعد خواندم حمد را، توحید را

فاش دیدم جلوه ی خورشید را

حمد خواندم چشم روحم باز شد

عشق در قلبم طنین انداز شد

ای صدایم کرده تا این سوی باغ!به به! ازاین روشنی! این چلچراغ!

زیر بار این امانت خم شدم

با رکوعم عشق را محرم شدم

سجده کردم تا که تکریمش کنم

در تمام صفحه ترسیمش کنم

سجده کردم تا بگویم خاکی ام

هست از لطفش اگر افلاکی ام

تابگویم هستم از دامان خاک

بازمیگردم دوباره در مغاک

باز بر می خیزم و گل می دهم

باز از نو یاس و سنبل می دهم

این گواهی، این شهادت، این سلام

زخم قلبم را تو دادی التیام...

                                               به سال 76 سروده شد

 

 


:: موضوعات مرتبط: شعر کلاسیک , مثنوی ها , ,
:: برچسب‌ها: نماز ,



خنجر
نوشته شده در پنج شنبه 24 بهمن 1392
بازدید : 647
نویسنده : محمود عمیدی

باز هم  ابروی  تو  خنجر کشید

جان من ازشوق مردن پر کشید

چشمهایت،  ناز  را تصویر کرد

دست در  جادگر شمشیر کرد

ای  خدای  معجزات  دلبری!

از نگاه  خویش هم  زیباتری

تو که می خواهی مرادریا کنی

رود شعری را به قلبم  وا کنی

آخرین  شعر مرا  هم گوش کن

بعد اجاق عشق را خاموش کن

عشق درمن سفره ی غم چیده است

بغض باران  در دلم  پیچیده است

فصل پاییزم نگاهم ابری است

رویش گل بر لبانم جبری است

چشمهای من حریفت نیستند

لایق چشم  ظریفت نیستند

تو مرا  طومار نازی داده ای

سالهای سال بازی داده ای

باغ عشقم را تو پرپر کرده ای

گونه ام را تا ابد تر کرده ای

در تو قدر شبنمی الماس نیست

ذره ای در قلب تو احساس نیست

تو که چشمم را به دریا برده ای

شعرهایم را به یغما برده ای

تو به دست خویش دارم را ببند

راهی ام من کوله بارم را ببند

بی کس و تنها منه درویش را

توش راهم ساز یاد خویش را

راهی ام با یاد من بی کس نباش

باز خواهم گشت دلواپس نباش

چشمهایت هر کجا مهرافکن است

یاد تو هر جا که باشم با من است

بی تو اینجا من غریب افتاده ام

از تماشا بی نصیب افتاده ام

بی تو باغم بی پرستو مانده است

وزن شعرم بی ترازو مانده است

نازنین!  آئینه ام  را  دید نیست

بی تودرصبحم گل خورشیدنیست

زخم قلبم از تو منت می برد

از نمک پاش تو لذت می برد

حلقم اززلف تو داری می کشد

دارد  آوازم  قناری می کشد

من درختم!  مانده در فریاد تو

دوست دارم بشکنم در باد تو

شور عشقم از تو مالامال باد!

جز تو گر شعری بگوید لال باد!

ای چراغ رهنمای هر مسیر

چشم فانوسی به راه من بگیر

ناز چشمت تیر افسون ساز زد

راز حسن خویش را در ناز زد

زخمهایم را رفو کرد از گله

باز هم من ماندم و این فاصله

ای گل چشمت ز هرعیبی بری!

خانه ی  نازت  دبستان  پری!

خنجر ابروی خود را تیز کن

مرگ را در من خیال انگیز کن

در بهار  آرزو  باران  بریز!

زیرپای رستم غم خان بریز!

جاده ی وامانده را دیدی بزن!

در شب تاریک خورشیدی بزن!

صبح فردا محرم تارم بکن

با صدای عشق بیدارم بکن

با صدای ساز آوازم بده

یک قفس مهلت به پروازم بده

پیکرم را در ردای خود بپیچ

در حریر بوسه های خود بپیچ

نقش مرغی را که پر بستی بکش!

روی زخم سینه اش دستی بکش!

قلب خونین مرا تحریر کن!

با دل خو بسته با یک تیر کن

تو کویر سینه ام را باغ کن

این دل دیوانه ام را داغ کن

تا پس از تو عاشقی را گم کند

غرق غم هر قایقی را گم کند..........

 

زمستان 75 محمود عمیدی

 


:: موضوعات مرتبط: شعر کلاسیک , مثنوی ها , ,



صیادها.....
نوشته شده در پنج شنبه 24 بهمن 1392
بازدید : 589
نویسنده : محمود عمیدی

صیادها آمدند....

-تیرو تفنگ همراهشان

بال می بریدند

من پرم شکسته بود

سرم را بریدند........


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



سر کوه بلند...
نوشته شده در پنج شنبه 10 بهمن 1392
بازدید : 517
نویسنده : محمود عمیدی

سر کوبلندی برف و باده

حبیبم دل به عشق من نداده

تو با اسب چاپار باد رفتی

به دنبال تو من پای پیاده...

-------------------------------------

سر کوه بلند گندم نداره

اجاق عشق ما هیزم نداره

ببین بارون اشک من شده سیل!

پریشونی که شاخ و دم نداره

-----------------------------------------

سر کوه بلند آمد قناری

نمی دونم چرا دوسم نداری

تو برگشتی به ساحل شاد و راحت

دل ما موند و موج و بی قراری

--------------------------------------

 

 


:: موضوعات مرتبط: شعر کلاسیک , دوبیتی ها و رباعیات , ,



حادثه
نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392
بازدید : 887
نویسنده : محمود عمیدی

هزاران هزار مرتبه

هزاران هزار حادثه را زیر و رو می کنم.....

تو از پشت کدامین حادثه بر آمدی؟

که چنین روشنم می داری!

از بطن کدامین گیاه باکره رستی؟

که چنین سایه سار عصمتم را به آتش می کشی!

هرچه می کنم....

هر چه می کاوم...

هر چه می جویم...

هیچ حادثه ای را یارای پوشاندن تو نیست

 تو خود بزرگترین رویداد تمام دورانهایی

که یک بار

-فقط یکبار رخ دادی

و چنان ویرانم کردی

که هیچ آفتابی را توان سبز کردنم نیست......


:: موضوعات مرتبط: شعر نو , سپید , ,



جاده ی متروک
نوشته شده در پنج شنبه 5 دی 1392
بازدید : 604
نویسنده : محمود عمیدی

ای  مهربان  امشب دلم طاقت ندارد

طفلک به داغ بی کسی عادت ندارد

فردا  نمی آید  خداحافظ  عزیزم !

شمع وجودم بیش ازاین فرصت ندارد

راز دلم را می توان خواند از نگاهی

این پیک بی گیرنده ام پاکت ندارد

گفتی به من عاشق نشوتا میتوانی

عاشق شدن اما مصونیت ندارد

گفتند برگردم ز راه عشق زیرا

این جاده ی متروک امنیت ندارد

هشدار! لیلی نشنود نازکترازگل

اینجا  دل مجنون  اهمیت ندارد

                          خردادماه هفتادوشش


:: موضوعات مرتبط: شعر کلاسیک , غزلیات , ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد