پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
رد پای بوسه....
نوشته شده در سه شنبه 9 شهريور 1394
بازدید : 526
نویسنده : محمود عمیدی

شب برای گریه خلوت می شود        گریه با تکرار عادت می شود

رفتی آن شب از کنارم ای پری           من ندانستم دلم را می بری!

گونه هایم زیر باران خیس شد            نام تو در ذهن من تندیس شد

گویش گل بود در پیراهنت                   لهجه ی باغ اقاقی دامنت!

با تو لبریز گل سنجد شدم                 بی تو در مردابها راکد شدم

عشق ماهرچندعشقی پاک بود          عشق ما اما فقط پژواک بود!

آن شب دیر آشنایی یاد باد                    آن گلیم بوریایی یاد باد

آن شب ازهرسایه ترسان میشدیم      از نگاه ماه بی جان می شدیم

آن شب از بوسیدنیها حرف بود           گرچه بر رخساره نقش برف بود

عشق آن شب بین ما کولاک کرد         رد پای بوسه ها را پاک کرد

تکیه آن شب من به الفت می زدم       دست در دامان زلفت می زدم

من نفهمیدم چه شد؟ آن شب چه شد   تا گل لبخندهایت غنچه شد

اشیاقم در نگاهت خیره بود                واای بختم مثل آن شب تیره بود

من نمی دانم که آن شب چون گذشت?  لیک فردا از کنارم خون گذشت

برق چشمت ناگهان خاموش شد         عشق ما در تیرگی مدهوش شد

آن شب از من قهر کردی ! وای من       بوسه ام را زهر کردی وای من!

شب برای گریه ام هلت نداد                 سوختم با آتشم عادت نداد

ما چهل من مثنوی خواندیم شب           نیمه عمر راه را راندیم شب

وای آن شب عشق هم تب کرده بود     چشم نرگس را لبالب کرده بود

ما نیایش کاشتیم آن شب همه         گرچه آیش داشتیم آن شب همه !

دستمان اندازه ی احساس بود              داغمان رنگ گل گیلاس بود

نازنین ما هول پستو می زدیم              توی دل نقش پرستو می زدیم

لانه ی مارا به هم زد چلچله                  ما نشستیم و نیامد چلچله

ششه ی چشمم به یادت مات شد        بازیم با لشگر غم پات شد

عشق تو گل کرده در سجاده ام            من به به مهر مهر تو افتاده ام

یاد آن گلهای مینایی به خیر                 یاد انفاس مسیحایی بخیر

ما و بازی با ترقه روز عید                    حیف شادی را خزان از باغ چید

بی تو من در واژه ها گم می شوم      بی تو در بند توهم می شوم

بی تو بالا می رود تیراز غم               سینه هامان می شود گاراژ غم

بی تو موسیقی فقط نالیدن است      گریه بی تو مایه ی بالیدن است

بی تومن کی مست نرگس میشوم?   بی تو داغ لاله ای حس می شوم

بی تو این دل قدر پاپاسی نبود              لایق یک سکه عباسی نبود

بی تو طعم میوه های من گس است     بی تو باغ مثنوی هم نارس است

خرداد ماه 72


:: موضوعات مرتبط: شعر کلاسیک , مثنوی ها , ,



زخم کهنه
نوشته شده در شنبه 20 تير 1394
بازدید : 670
نویسنده : محمود عمیدی

باز هم در عشق مردی می کنم         در هوایت کوچه گردی میکنم

می کشم در چشم خودمهتاب را        می پرانم از هوایش خواب را

باز زخمی کهنه سر وا می کند     باز طومار مرا تا می کند

داغ در قلبم شکوفا می شود           از دلم فواره ای پا می شود

زخم بی مرهم دلم را می برد         بار دیگر غم دلم را می برد

شورشعری می نشیند برلبم             گرچه مهرت نیست دیگردرشبم

آی !  آغاز  تمام  بودنم                   بی تو بیهوده است ره پیمودنم

هرکجاباشی غمت مال من است       سایه ی یادت به دنبال من است

من پرم از عاشقی اما چه سود؟         تو دلت یک برگ هم عاشق نبود

هر کجا بنیاد ناز ی می نهی            عاشقت را نیز بازی می دهی

ای تمام من پر از سودای تو             مرگ قلبم را نوشتم پای تو

ای ظهور عشق در قاموس من        در دل طوفان غم فانوس من

ای تمام دفترم لبریز تو                 سینه ام مجروح تیغ تیز تو

ای پری! ای ماه! ای خورشیدمن         مانده ای پنهان چرا از دید من

بی تو آن داغی که می جویی منم      زخم بی مرهم که می گویی منم

رود خشکم ! گل به دریا می برم         روی دوشم نعش خود را می برم

بی گل وبرگ است دست تاک من        گل نمی روید چرا از خاک من؟

سایه برگم بر سرم انداخته                 شاخه ام دست تبر را ساخته...

هر بلا امد به بامم رد نداشت             هیچ! هرگز زندگی آمد نداشت

پر شده از مرگ رخت قامتم               چوبه ی دارم! درخت قامتم.....

تیغ اگر از توست کاریتر بزن                 این خزانها را بهاریتر بزن!

شاخه ی تاکم تو انگور منی                تا تجلی می کنم طور منی

یاد آغوش تو مستم میکند                 بوسه هایت می پرستم می کند

ای به شاخ وبرگ من پیچانده عشق    بی تو روی دستهایم مانده عشق

من گیاهی ساده ام بارم تویی            گر شوم ویرانه آوارم تویی!

هر چه خواندم شعر از حلق تو بود        آخرین اعجاز من خلق تو بود

رود طغیان کرده ام، دریا کجاست؟       مشتی آب آورده ام دریا کجاست؟

باغ پاییزم ندارم برگ و بار                   نیست امیدم  که باشم تا بهار

خاک سردو تیره ی باغم، ببین!           بی تو گلزاری پر از داغم، ببین!

عاشقی با خاک من آمیخته               بذر مهرت را به جانم ریخته!

ای سر پیچیده در سودای من            بند عشقت کو؟ بیا! این پای من...

کردی ام داغ و شقایق مانده ام        باز با این حال عاشق مانده ام..........

سروده ی اول دی ماه هشتاد


:: موضوعات مرتبط: شعر کلاسیک , مثنوی ها , ,



نماز....
نوشته شده در جمعه 2 خرداد 1393
بازدید : 495
نویسنده : محمود عمیدی

سلام بر همه؛

این سروده هنوز ناتمام است گرچه در سالهای دوری سروده شده ولی ناتمام مانده است. در یان سروده کوشیده ام تا نماز را تشریح کنم و در این مسیر از احادیثی که بلد بودم و حفظ، نا خودآگاه استفاده کرده ام مثلا در توصیف سجده، از حدیث معذوف حضرت علی (ع) که فرموده اند: سجده تفسیر بلندی دارد اول که به خاک می افتیم باب تکریم است از سجده که سر برمی آ وریم یعنی از خاک برآمده ایم و دوباره که به سجده می رویم یعنی دوباره به خاک برمی گردیم و با بلند شدن مجدد از سجده یعنی دوباره بعد مرگ حیات می یابیم...

امیدوارم فرصت شاعرانه ای برای تکمیل این سروده دست دهد...

بازامشب شعر شورم داده بود

خاطرت  اذن  حضورم داده بود

باز امشب دفترم آتش گرفت

آخرین خاکسترم آتش گرفت

امشب از آیینه هم حیرانترم

داغ عشقت را به خلوت می برم

دیگر امشب کوله ام را بسته ام

بستر قیلو له ام را بسته ام

کاش تا خورشید راهی داشتم

روزنی، چشمی ، نگاهی داشتم

ای رهایم کرده بی چشم و چراغ

این من، این پاییز، این  رویای باغ

ای رگ و روح تو لبریز از درخت

برگریزان است برخیز از درخت

از عطش پر نیست تا آوند تو

وا نخواهد شد گل لبخند تو

زنده کن امشب هوای عید را

باز کن دروازه ی خورشید را

گر چه خلوت بوی غربت می دهد

کیش شطرنج است فرصت می دهد

ساقه ی خشکم در اقصای کویر

آی باران! دست خشکم را بگیر

دوست دارم گل کنم من نیز هم

در هوای تیره ی پاییز هم

تا بروید برگ و بار از بید من

بشکفد خورشید از ناهید من

سوختم اندیشه های خام را

قصد کردم عشق بی انجام را

تا عروج خویش را زیبا کنم

پا شدم باب نمازی وا کنم

یک کبوتر آرزویم را گرفت

با کمی شبنم وضویم را گرفت

آب را بر خاک چیره ساختم

زخم قلبم را جبیره ساختم

گل وضویم را شنید و مست شد

با اذانم مرغ شب همدست شد

مهر آوردند برگ یاس بود

جانمازم سفره ی احساس بود

کندم از پا کفش تنگ درد را

در خودم کشتم دل ولگرد را

مرغ شب تا جرعه ای از جام گفت

هر گلی تکبیر ه الاحرام گفت

گفت:((قد قامت))-ومن هم پاشدم

رود بودم، راهی دریا شدم

پاشدم تا پا شوم از غیر او

گوهری گیرم ز خاک دیر او

پا شدم از هر چه غیر دوست بود

دوست مغز و هر چه جز او پوست بود

تا به گوشم جرعه ای از جام گفت

هر رگم تکبیر ه الاحرام گفت..

باز دیدم روزن افلاک را

پشت دست انداختم این خاک را

از خودم تا دور گشتم ، او شدم

بی خیالاز جنت مینو شدم

جسم تاب پرتو افشانی نداشت

عاشقی با خاک همخوانی نداشت

بی سر و بی دست و بی پیکر شدم

ناگهان در خویش پیغمبر شدم

بعد با ((الله و اکبر )) پر زدم

پرسه ای در عالم دیگر زدم

عالم زیباترین انسان شدن

با رسول عشق هم پیمان شدن

بعد خواندم حمد را، توحید را

فاش دیدم جلوه ی خورشید را

حمد خواندم چشم روحم باز شد

عشق در قلبم طنین انداز شد

ای صدایم کرده تا این سوی باغ!به به! ازاین روشنی! این چلچراغ!

زیر بار این امانت خم شدم

با رکوعم عشق را محرم شدم

سجده کردم تا که تکریمش کنم

در تمام صفحه ترسیمش کنم

سجده کردم تا بگویم خاکی ام

هست از لطفش اگر افلاکی ام

تابگویم هستم از دامان خاک

بازمیگردم دوباره در مغاک

باز بر می خیزم و گل می دهم

باز از نو یاس و سنبل می دهم

این گواهی، این شهادت، این سلام

زخم قلبم را تو دادی التیام...

                                               به سال 76 سروده شد

 

 


:: موضوعات مرتبط: شعر کلاسیک , مثنوی ها , ,
:: برچسب‌ها: نماز ,



خنجر
نوشته شده در پنج شنبه 24 بهمن 1392
بازدید : 647
نویسنده : محمود عمیدی

باز هم  ابروی  تو  خنجر کشید

جان من ازشوق مردن پر کشید

چشمهایت،  ناز  را تصویر کرد

دست در  جادگر شمشیر کرد

ای  خدای  معجزات  دلبری!

از نگاه  خویش هم  زیباتری

تو که می خواهی مرادریا کنی

رود شعری را به قلبم  وا کنی

آخرین  شعر مرا  هم گوش کن

بعد اجاق عشق را خاموش کن

عشق درمن سفره ی غم چیده است

بغض باران  در دلم  پیچیده است

فصل پاییزم نگاهم ابری است

رویش گل بر لبانم جبری است

چشمهای من حریفت نیستند

لایق چشم  ظریفت نیستند

تو مرا  طومار نازی داده ای

سالهای سال بازی داده ای

باغ عشقم را تو پرپر کرده ای

گونه ام را تا ابد تر کرده ای

در تو قدر شبنمی الماس نیست

ذره ای در قلب تو احساس نیست

تو که چشمم را به دریا برده ای

شعرهایم را به یغما برده ای

تو به دست خویش دارم را ببند

راهی ام من کوله بارم را ببند

بی کس و تنها منه درویش را

توش راهم ساز یاد خویش را

راهی ام با یاد من بی کس نباش

باز خواهم گشت دلواپس نباش

چشمهایت هر کجا مهرافکن است

یاد تو هر جا که باشم با من است

بی تو اینجا من غریب افتاده ام

از تماشا بی نصیب افتاده ام

بی تو باغم بی پرستو مانده است

وزن شعرم بی ترازو مانده است

نازنین!  آئینه ام  را  دید نیست

بی تودرصبحم گل خورشیدنیست

زخم قلبم از تو منت می برد

از نمک پاش تو لذت می برد

حلقم اززلف تو داری می کشد

دارد  آوازم  قناری می کشد

من درختم!  مانده در فریاد تو

دوست دارم بشکنم در باد تو

شور عشقم از تو مالامال باد!

جز تو گر شعری بگوید لال باد!

ای چراغ رهنمای هر مسیر

چشم فانوسی به راه من بگیر

ناز چشمت تیر افسون ساز زد

راز حسن خویش را در ناز زد

زخمهایم را رفو کرد از گله

باز هم من ماندم و این فاصله

ای گل چشمت ز هرعیبی بری!

خانه ی  نازت  دبستان  پری!

خنجر ابروی خود را تیز کن

مرگ را در من خیال انگیز کن

در بهار  آرزو  باران  بریز!

زیرپای رستم غم خان بریز!

جاده ی وامانده را دیدی بزن!

در شب تاریک خورشیدی بزن!

صبح فردا محرم تارم بکن

با صدای عشق بیدارم بکن

با صدای ساز آوازم بده

یک قفس مهلت به پروازم بده

پیکرم را در ردای خود بپیچ

در حریر بوسه های خود بپیچ

نقش مرغی را که پر بستی بکش!

روی زخم سینه اش دستی بکش!

قلب خونین مرا تحریر کن!

با دل خو بسته با یک تیر کن

تو کویر سینه ام را باغ کن

این دل دیوانه ام را داغ کن

تا پس از تو عاشقی را گم کند

غرق غم هر قایقی را گم کند..........

 

زمستان 75 محمود عمیدی

 


:: موضوعات مرتبط: شعر کلاسیک , مثنوی ها , ,



سقای تشنه لب
نوشته شده در شنبه 12 مرداد 1392
بازدید : 653
نویسنده : محمود عمیدی

مشک خالی بودوسقاتشنه بود

آب  در  دامان  دریا  تشنه  بود

العطش درخیمه ها پیچیده بود

باغ  احمد  داغ  اکبر دیده بود

آخرین یاس برادر می رسید

داشت کم کم داغ اصغرمی رسید

قامت سقا درختی تشنه بود

مشک هم حتی به سختی تشنه بود

دید سقا رود عطشان مانده است

آن شه مسعود عطشان مانده است

چشمه ها را دید بی آشک آمده

زینب کبرا پی مشک آمده

دید چشمان برادر تر شده

بی حبیب و قاسم و اکبر شده

دید باغ لاله پرپر می شود

اصغرش دارد کبوتر می شود

اذن میدان خواست از سلطان عشق

تا مگر فیضی برد از خوان عشق

گفت سلطان:((رو بنه اند فرات

تابیابی چشمه ی آب حیات

کودکان گریه را اشکی بده

از فرات عشقشان مشکی بده))

روی کرد آنگاه سقا در فرات

مشک بر دوش از پی آب حیات

بی محابا از دل لشکر گذشت

راهی دریای عشق دوست گشت

قلب لشگر را به ضربی پاره کرد

بعد درد مشک خود را چاره کرد

از فرات تشنه مشکی برگرفت

تشنگی را از لب ساغر گرفت

خواست تا گوش عطش را کر کند

جرعه ای ریزد لبش را تر کند

یادش آمد خشکسال خیمه ها

کودکان تشنه حال خیمه ها

بانگ زدبرخود:((چه جای خوردن است؟!

امر مولای تو آب آوردن است

عشق را دریاب و بی آبش مکن

پیکر است این آه! سیرابش مکن

این عطش را از دل خود وامگیر

ماهی خود را از این دریا مگیر

ای تمام باغهای عاشقی

تشنه می مانم برای عاشقی))

از تنش کم کرد و بر جانش فزود

امر مولا نیز بیش از این نبود

عشق را ابراز کردن مشکل است

با نیازی ناز کردن مشکل است

عشق را بین تا چه نازی می کند

با عطش هم شور بازی می کند....

گوش کن پایان عاشق این نبود

آخرین حد شقایق این نبود

مشک را پر کردو راهش را گرفت

ناگهان تیری نگاهش را گرفت

ناگهان تیری به قلب یاس خورد

خنجری بر سینه ی عباس خورد

ناگهان آئینه ی چشمش شکست

از تن عباس گل افتاد دست

خیمه ها چشمانشان در جاده بود

عاشق از اسب نفس افتاده بود

تا دلش آماده ی خورشید شد

پیکرش سجاده ی خورشید شد

لا ابالیهای کوفه  آمدند

باغهای بی شکوفه آمدند

بی مروتها به شمشیرش زدند

از کمان کین خود تیرش زدند

مشک هم بر حال سقا گریه کرد

خنجر دیوانه حتی گریه کرد

گفت:((دیدی؟ ای برادر آمدم

سینه ی خود را به خنجرها زدم؟

دست دادم تا پرم را وا کنی

نینوای اصغرم را واکنی

دست تنها یک جواب ساده است

بی خیال! از تن اگر افتاده است

عاشق دلواپسیهای توام

تشنه می مانم که سقای توام

مانده ام در دامن دلواپسی

پس به داد درد من کی می رسی؟

(منتهای عشق و احساسم ببین!

تشنه ام در رود عباسم ،ببین!)1

گر چه افتاده است دست از پیکرم

بیرقت را من به دندان می برم))...

++++++++++++++++++++++++++++++

1-این بیت برگرفته از یک بیت احمد عزیزی است:

منتهای عشق و احساس است این

تشنه ای در رود عباس است این

این مثنوی نظر به علاقه ی ویژه ی بنده به قمر بنی هاشم و تحت تاثیر شعری از عزیزی-احمد در سال 75 تیر ماه سروده شده و فقط یک شعر احساسی است و از نظر تاریخی ایراد دارد  مثلا گفته ام که (باغ احمد داغ اکبر دیده بود...) حال آنکه همه می دانند حضرت عباس اولین هاشمی بود که به شهادت رسید لذا فقط از نظر احساسی و مرثیه خوانده شود.


:: موضوعات مرتبط: شعر کلاسیک , مثنوی ها , ,
:: برچسب‌ها: "شعر مذهبی"حضرت عباس"مرثیه" ,



لفظ بوسه
نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390
بازدید : 701
نویسنده : محمود عمیدی

کی تو را گفتم که کم کن ناز را                  بیشتر کن  جان من   اعجاز را

لرزش  دست   مرا احساس کن                   شیشه ام  را  قاطی  الماس  کن

نازنین  تا  بوسه ام  را   بو کنی                 پشت دست قلب خود را رو کنی

آن شب زیبا که عاشق شد دلم             در نگاهت چون شقایق شد دلم

چون به من آن شب حواست جلب بود    حلقه ای دادی که شکل قلب بود

باز  گل  در  التماسم  پرت  شد               از  نگاه  تو  حواسم  پرت  شد

تو  فرشته  در نگاهت  داشتی                و  خدایی در  دل  من  کاشتی

آن شب آوردم برایت دسته گل                گر چه زلفت کاکلش را بسته گل

بود بر گلبرگهای آن   هجی                    دوستت دارم به لفظ  خارجی

قلب خونین مرا کن زیر و  رو                  تا ببینی جمله ی (ای لاو   یو)I LOVE YOU

گر چه برگ شادی ام پامال توست        نازنینا! چشمهایم مال توست

آن شب زیبای دل دادن گذشت           خواب بودم او ز پیش من گذشت

باز صبح از خواب تنها پاشدم               باز هم با حس خود تنها شدم

باز در صبحی که امیدی نبود                در دلم ایمان به خورشیدی نبود

باز در صبحی که سوسویی نداشت      می دمید اما پرستویی نداشت

باز در صبحی که چشم شب درید          رنگ من از ترس تنهایی پرید

باز در صبحی که لبخندی نداشت          نور  را  آئینه  آوندی  نداشت

باز در صبحی که بد آهنگ بود              یک نفر در انتظار سنگ بود

باز در صبحی که راهی می کشید        یک نفر عکس نگاهی می کشید

باز در صبحی که گل وارونه بود              باغ سینه خالی از بابونه بود

من گل عشقی به بار آورده ام              توی  دستانم  بهار  آورده ام

تو خدایت را به من تحمیل کن               آفتابت را پر از اکلیل کن

بی تو قلبم از  طپش محروم شد          چشم من از واکنش محروم شد

حنجره بی تو فقط دام صداست            شاهد خاموش اعدام صداست

بی تو این دل دم به دم غش میکند       بی تو خود را محو آتش می کند

بی تو لفظ (ای عزیزم)لال شد              مثنوی هم در دل من چال شد

بی تو از گل چشم من منفور گشت        از لطافت شعرهایم دور گشت

بی تو شعر شعله خیزم حذف شد          از لغات من (عزیزم) حذف شد

بی تو یاسی التماسم را ندید              بی تو با گلها تماسم  را ندید

بی تو انگشتر به انگشتم نبود             جز غم  تو بار بر پشتم نبود

بی تو لفظ بوس وحشتناک بود             با همه -جزتو-   حسابم پاک بود

بی تو از آئینه خود را خواستم              هر چه خود را پیش او آراستم

گر چه خود خوار و زمینگیر تو بود          در نگاهش باز تصویر  تو  بود

آن نگاه آسمان سازت کجاست؟              چشمهای شوخ و طنازت کجاست؟........


:: موضوعات مرتبط: شعر کلاسیک , مثنوی ها , ,
:: برچسب‌ها: شعر , مثنوی , شعر عاشقانه , ,



صفحه قبل 1 صفحه بعد